-----------------@*--
جو غرغر کنان روی قالی دراز کشید و گفت: کریسمسی که بدون هدیه باشد کریسمس نیست
مگ هم با خجالت نگاهی به لباس کهنه اش کردو گفت: آره، خیلی بد است که آدم فقیر باشد
امی با ناراحتی آهی کشید و گفت: فکر نمیکنم انصاف باشد که بعضی از دختر ها یک عالم چیزهای قشنگ داشته باشند و دخترهای دیگر هیچ چیز نداشته باشند
بت از آن گوشه که بود با خوشحالی گفت: در عوض ما پدر و مادر و همدیگر را داریم
هر چهار نفر انها که نور آتش بر چهرشان افتاده بود، با شنیدن این حرف خوشحال کننده شاد شدند
اما وقتی حرف غم انگیز جو را شنیدند دوباره چهره هایشان را سایه ای از غم پوشاند
جو گفت: اما ما که الان پدر نداریم، شاید هم تا مدت طولانی پدر نداشته باشیم
او دلش نیامد بگوید شاید دیگر هیچ وقت پدر نداشته باشیم
با وجود این، همگی در سکوت، این جمله را نیز به حرف جو اضافه کردند و به پدرشان که در جبهه ی جنگ و فرسنگها از آنها دور بود، فکر کردند
-----------------@*--
زنان کوچک. لوییزا می آلکات
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند نزد استادی رفتند و از او پرسیدند
استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر میرسد خیلی آرام و خشنود هستی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
استاد گفت بسیار ساده
من زمانی که دراز می کشم. دراز می کشم
زمانی که راه میروم. راه میروم
زمانی که غذا میخورم غذا می خورم
آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است
به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام می دهیم پس چرا خشنود نمی شویم وآرامش نداریم
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
استاد به آنها گفت زیرا زمانی که شما دراز می کشید به این فکر می کنید که باید بلند شوید
زمانی که بلند می شوید به این فکر می کنید که کجا باید بروید
و زمانی که دارید می روید به این فکر می کنید که چه غذایی بخورید
فکرشما همیشه در جای دیگر است ونه در آنجایی که شما هستید. زمان حال تقاطع گذشته وآینده است و شما در تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یادر آینده هستید
به این علت است که از لحظه هاتان لذت واقعی نمی برید زیرا همیشه در جای دیگر سیر می کنید و حس می کنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنی